هرگونه تعصب، ممنوع! همه اعضای خانواده من مسئولیتهایی در تشکیلات داشتند برادر دومم به همراه همسرش فعالیتهای زیادی داشتند که هرکدام عضو چند هیئت و چند لجنه بودند از این رو بیشتر از بقیه مورد قبول بودند طوری که در خانه ما حرف اول را برادرم می زد و هیچ کس به خودش حق نمی داد که غیر از خواسته و رأی او عمل کند و در هر موردی هم اول با او مشورت می شد و در نهایت تصمیم و رأی او جامه عمل می پوشید البته نا گفته نماند خصوصیات اخلاقی او طوری بودکه مردم خارج از جامعه بهائیت هم روی او حساب می کردند و او راقبول داشتند اما در خانه این مسئله شدت داشت چرا که او و همسرش از همه تشکیلاتی تر بودند و به اصطلاح از همه با ایما ن تر محسوب می شدند این برادرم نامش سلیم بود و همسرش سودابه نام داشت. بعد از دقایقی که در باره کار و مسائل روزمره صحبت شد سلیم رو به من کرد و گفت: آقای پارسا پیغام داده بود که با تو حرف بزنم. گفتم: راجع به چه؟ گفت راجع به تسجیل شدنت. باز هم تکرار قضیه ای که حدود دو سال مرا در تنگنا و فشار روحی قرار داده بود. گفتم: بازهم شروع شد؟ گفت: یعنی چه؟ تو باید تکلیفت را روشن کنی. اینطور که نمی شود بالأخره باید تسجیل بشوی یا نه؟ گفتم: دیر نمی شود تسجیل می شوم. گفت: خب هر چه زودتر بهتر. گفتم: فعلاً قصد دارم بیشتر مطالعه کنم. سودابه گفت: مگر شما شک داری؟ گفتم: نه، اصلاً. فقط باید با اطلاعات کامل تسجیل شوم. هر دو گفتند این بهانه خوبی نیست تو اگر می خواهی اطلاعات بیشتری داشته باشی بعد از تسجیل شدنت هم می توانی. مامان گفت: اصلاً خجالت نمی کشی؟ببین دربین هم سن و سالهای خودت کسی هست که تسجیل نشده باشد؟گفتم: به من چه مربوط است من اختیار خودم را دارم. مادرم گفت: خجالت بکش دهن به دهن نذار.
زندگی را با تمام این پستی و بلندیها دوست داشتم برای رسیدن به خواسته ها و برای رسیدن به ایده آل ها و برای رسیدن به کمال حقیقی و ارتقای روح انسانی باتمام کمبودها و دشواری ها می جنگیدم. تنها چیزی که مرا در زندگی می آزرد ندانستن بود و نتوانستن که برای رفع هر دو تمام تلاش خود را می کردم هنوز اول راه بودم و تازه از ایام نوجوانی خارج شده بودم و به همه چیز باشور و شوق خاصی برخورد می کردم و همه چیز برایم جذاب و زیبا بود و زیبا جلوه می کرد و برای هر لحظه از زندگی معنی و مفهوم زیبائی می ساختم با هیجانات روحی خویش به همه لحظاتم بهاء می دادم و برایش ارزش قائل بودم.
فرهاد دامادمان گفت: رها در حال پرواز است توی این دنیا که نیست با هیچ کس هم کار ندارد. او عادت داشت همیشه با کنایه حرفهایش را بزند خصوصاً که با من خیلی اختلاف نظر داشت .گفتم: من نمی فهمم تسجیل شدن من به دیگران چه ربطی دارد؟ یا می شوم یا نمی شوم. برادر بزرگم گفت: ها. . . پس بگو فکرهایی توی سر داری؟ گفتم: چه فکری؟ زن برادر بزرگم از ترس اینکه برادرم چیزی بگوید که من ناراحت شوم و اختلافی پیش آید گفت: هیچی بابا شوخی می کند. تحمل آن همه حمله همه جانبه برایم سنگین بود . گفتم: به آقای پارسا بگو اگر حرفی دارد با خود من بزند و برخاستم و به اتاقم رفتم. مامان فوری صدایم کرد، کجا رها؟ بیا پذیرائی کن. با صدای تقریباً بلندی گفتم: خوابم میاد مامان، بگو بچه ها پذیرائی کنن. تکیه کلام مامان (دیوانه ) بود شنیدم که این کلمه را به زبان آورد ولی دیگر نخواستم چیزی بشنوم. اصلاً حالش را نداشتم. اما بعد از دقایقی متوجه شدم در باره پیک نیک دسته جمعی حرف می زنند. زود برخاستم و به داخل حال رفتم. سودابه گفت: هیئت جوانان یک برنامه تفریحی برای جوانان گذاشته، اینجا که دیگر می روی؟ گفتم: آره حتماً، کجا؟ و کی؟ گفت قرار شده همه جوانها دو هفته بعد روز جمعه از کلاس درس اخلاق که آمدند به کوه بروندگفتم: درس اخلاق که نزدیک ظهر تمام می شود. صبح زود برای کوه رفتن مناسب تر است. سودابه گفت: به هر حال این طوری تصویب شده نهار و عصرانه و هله هوله باید باخودت ببری. گفتم: زحمت کشیده هیئت جوانان. با این حال اشتیاق خوبی داشتم و خوشحال شدم. می دانستم خوش می گذرد اما دوهفته بعد که رفتیم چون نسبت به گذشته آگاه تر شده و متوجه خیلی از مسائل بودم عذاب می کشیدم و لحظات خیلی برایم قابل تحمل نبود.
معجزه
در پیک نیک قبلی که یک تفریحگاه در چند کیلومتری شهر بود و همه بهائیان آمده بودند خطر بزرگی از سرم گذشت زن و مرد همه باهم در رودخانه ای که خیلی عمیق نبود شنا می کردند این رودخانه در کنار یک کوه بلند و کاملاً عمودی با شیبی بسیار تند قرار داشت من با نسیم و یک دختر و دو پسر دیگر تصمیم گرفتیم رکورد بشکنیم و من که از همه بی کله تر و پر شهامت تر بودم به قسمتی رفتم که دیگر نمی شد نام آن را شیب گذاشت کاملاً عمودی بود برای یک لحظه به حدی ترسیدم که مرگ را جلوی چشمم دیدم به نقطه ای رسیدم که نه راه پس داشتم نه راه پیش اگر کوچکترین حرکتی می کردم ممکن بود به طرز وحشتناکی سقوط کنم فقط به التماس خدا افتادم و آنقدر دعا کردم که خطر از سرم گذشت و به طور معجزه آسائی نجات پیدا کردم . یک بار هم در همان محل از روی یک صخره بزرگی شیرجه رفتم و خود را به عمیق ترین قسمت رودخانه انداختم اما با این حال سرم محکم به کف رودخانه خورد و صدای این برخورد داخل آب به حدی شدید بود که فکر کردم حتماً سرم از هم شکافته اما وقتی شنا کنان به قسمت کم عمق رسیدم متوجه شدم فقط کمی ورم کرده، البته من با لباسهای پوشیده شنا می کردم چون علاوه بر اینکه خودم نسبت به خودم خیلی حساس و متعصب بودم برادرانم هم متعصب بودند و این اخلاقشان کاملاً با حکم عدم تعصب در بهائیت مغایرت داشت و مثل اینکه سیادتشان آنها را به این شکل با غیرت و با تعصب کرده بود، در بهائیت هر گونه تعصبی ممنوع است و این ریشه در سیاست استعمار دارد که با ترویج این اعتقاد تعصب ملی، تعصب دینی، تعصب وطنی وهر عرق و علاقه وغیرتی را از انسان می گیرد تا به راحتی بتواند بهره کشی کند. خانواده من برخلاف این اعتقاد متعصب وباغیرت بودند اما خیلی از خانمها بودند که لباسهای نازکی می پوشیدند و منظره بسیار کریه و زشتی بوجود می آوردند و رؤسای تشکیلات چیزی به آنها نمی گفتند و آزادی مطلق داده بودند دیگر کسی حق اعتراض نداشت در ضمن در بین بهائیان اعتراض کردن به طور کلی ممنوع است. حتی اعتراض پدر و مادر به فرزندان، یعنی لغو حکم امر به معروف و نهی از منکر در اسلام. فرهاد گفت: ای« قز اوغلان» از کوه سالم بر نمی گرده ها! یک دفعه دیدی عمودی رفت افقی برگشت، منظور از این کلمه ترکی یعنی (دختر پسر ) این اصطلاح را برای دخترانی به کار می برند که حرکات دخترانه ندارند و شیطنت های پسرانه از آنها سر می زند، خیلی از حرفش رنجیدم اما به روی خودم نیاوردم. برای لحظاتی یادم رفته بود که سخت نگران پرویزم. به حدی عاشق طبیعت بودم و به حدی پدیده های بکر طبیعی برایم جذاب بود که هیچ چیز نمی توانست این عشق و اشتیاق را در من بکاهد.